معنی بت بی سرو پا

لغت نامه دهخدا

بت

بت. [ب َت ت] (اِخ) نام دو اسب بوده است. (آنندراج) (منتهی الارب).

بت. [ب َ] (اِ) آهار جولاهگان را گویند یعنی آشی که بر روی کار مالند. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). معرب آن بت با تشدید تاء است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). آهار جولاهان که جامه بدان تر کنند و شوی نیز گویند. (فرهنگ اسدی). || لیف جولاهگان. (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع):
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماری.
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
طیان.
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
جمال دنیی و دین آنکه در زمین مصاف
دهدبخون عدو تار و پود او را بت.
فخری.

بت. [ب ِ] (اِخ) به هندی یکی از نامهای ستاره ٔ عطارد است. (از ماللهند ص 105).

بت. [ب ُ] (اِ) آن تندیس که به صور گوناگون سازند و بجای خدای پرستش کنند. مجسمه که برای پرستش ساخته میشود. (فرهنگ نظام). وَثَن. (منتهی الارب). صنم. (ترجمان القرآن). معبود و مسجود کافران باشد که ازسنگ و چوب آن را تراشند و به تازی صنم خوانند. (آنندراج) (هفت قلزم) (از برهان قاطع). معرب بد است. بعضی محققان بت را از بوئیتی اوستائی که نام دیوست و برخی آن را از کلمه ٔ بودا (دارمستتر) مشتق دانسته اند و نخستین اصح است. در اوستا سه بار بوئیتی دیو آمده و مراد دیوی است که مردم را به بت پرستی وادارد. در سانسکریت بوتا است بمعنی شبح. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). طاغیه. زون. نَصب. (منتهی الارب). جبت. طاغوت. جسمی مصور به صورتی که آن را چون خدای یا چون قبله و نماینده ٔ خدای پرستند. (یادداشت مؤلف). ذات الودغ. عَثَن. (منتهی الارب). خدای ساختگی. بغ. فغ. دُمیَه. (یادداشت مؤلف). هرچه جز خدای آن را پرستیده ستایش کنند. (از ناظم الاطباء). پیکری که از سنگ یا چوب یا فلز به شکل انسان یا حیوان سازند و آن را پرستش کنند. بُدﱡ. همان صنم است و فارسی است و معرب شده و جمع آن را بِدَدَه نوشته اند و ابداد نیز جمع بسته شده است و بتخانه را نیز گویند. (از متن و حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 83). معنای تحت اللفظی این کلمه یعنی مجسمه و یا نماینده، این لفظ در کتب مقدسه به معانی بد وارد گشته، خدایان مختلفه ٔقبایل را نشان می دهد. گاهی از اوقات بتها، دیوها خوانده شده اند. خدایان قبایل انواع و اقسام مختلف بودند. بعضی منقوش بر صفحات و یا منقوش و برجسته و یا صور تراشیده بود که از اشیاء و فلزات متنوعه همچو طلا ونقره و برنج و آهن و سنگ و چوب و سفال و گل و غیره ساخته میشد و اینها نمونه و شبیه ستاره ها و ارواح و انسان یا حیوان یا رودها و یا نباتات و یا عناصر بودند. (از قاموس کتاب مقدس). اعراب جاهلیت، هرکدام در کعبه بتی داشتند. شماره ٔ این بتها از سیصد بیش بود. بعضی ازین بت ها شکل انسان، بعضی شکل حیوان، پاره ای شکل گیاه داشتند. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). بتهای معروف عرب در زمان جاهلیت عبارتند از: آزر. اِساف. (منتهی الارب). اِسحَم. اشهل. اُقَیصَر. اَوال. باجر. بَجَّه. بس. بعل. بَعیم. بَلج. (منتهی الارب). جِبت. جبهه. (منتهی الارب). جُرَیش. جهار. خلصه. ذوالخلصه. دار. دوار. ذات الودغ. ذوالرجل. ذوالخلصه. ذریح. ذوالشری. ذوالکعبات. ذوالکفین. ذواللبا. (المرصع). رئام. ربه. رُضی. رُضاء. زور. زون. سَجَّه. شارق. شمس. صدا. صمودا. ضِمار. ضیزن. (ضیزنان). طاغوت. عائم. عبعب. عِتر. عُزّی ̍. عُمیانِس. عَوض. عوف. فُلُس. (معجم البلدان). قُلیس. قراض. کَثری ̍. کُسعَه. کعبه ٔ نجران. مُحرِق. مدان [م َ یا م ُ]. مرحب. منات. مناف. مُنّهِب. لات. نائله. نسر. نُصُب. نُهم. وُدّْ.هیا. هُبَل یا لیل. یعبوب. یعوق. یغوث:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر ز مهر.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
نگاری کزو بت نمونه شود
بیارایی او را چگونه شود.
عنصری.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان بحقیقت بت است.
ناصرخسرو.
اینکه می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت باقامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
هرچه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هرچه یابی جز خدا آن بت بود درهم شکن.
سنائی.
چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
جانی که یافت از غم زلفین تو رهایی
از کار بازماند همچون بت از خدایی.
خاقانی.
پیش من جز اختر و بت نیست آز وآرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم.
خاقانی.
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بزر دادن نیارد در جهان.
خاقانی.
نه همه بت ز سیم و زر باشد.
عطار.
مادر بت ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست.
مولوی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
- بت آزری، آن بت که منسوب به آزر پدر ابراهیم بوده باشد:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری.
فردوسی.
جدا گشت ازو کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری.
فردوسی.
- خنگ بت، نام بتی بزرگ در بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
- سرخ بت، نام بتی بزرگ به بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
|| بُد تمثال. مجسمه. تمثیل. (یادداشت مؤلف). || نقش پیکر. صورت و نقش برجسته.
- بت اشرفی، صورتی که بر اشرفیهای مسکوک باشد چنانچه در عهد اکبری و جهانگیری یک روی اشرفی صورت گاو و امثال آن نقش میکردندو ظاهراً مراد از اشرفی هون است که در دکن رواج دارد یا مطلق طلای مسکوک. (آنندراج):
اشرف از حرص چه چسبی به زر و سیم مگر
چون بت اشرفی از بهر زرت ساخته اند.
سعید اشرف.
- دو بتی، اشرفی که هر دو رویش مسکوک باشد. (آنندراج):
از سکه ٔ مهرشان به بازار وفا
قلبم چو طلای دوبتی گشت عزیز.
صادق دست غیب.
|| کنایه از خوبروی. خوب صورت. کنایه از معشوق. (از هفت قلزم) (از آنندراج). جمیل. جمیله:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
بکیج کیج نخواهم که نام من توزی.
رودکی.
اینهمه [گل و مشک] یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی.
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
دارد هرکس بتا به اندازه ٔ خویش
در خانه ٔ خود بنده و آزاد و خدیش.
ابومسلم.
بر کمرگاه تو از کستی حورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
این چه ترفندست ای بت که همی گوید خلق
که سفر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
ای دل من [زو] بهر حدیث میازار
کان بت فرهخته نیست نوآموز است.
دقیقی.
فخن باغ بین ز ابرو زنم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی (از اسدی).
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
چونین بتی که [منت] صفت کردم...
عماره.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند بگاه.
فردوسی.
به پیشش بتان نوآیین بپای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو.
فردوسی.
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم.
فرخی.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو به چرم گر بمن درمنگر.
فرخی.
بپیچد دلم چون ز پیچه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
آتشی داشت به دل دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش دید.
منوچهری.
نگارا سروقدا ماهرویا
بتا زنجیرمویا مشک بویا.
(ویس و رامین).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
خیال روز فراق بتان به روز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال.
قطران.
گر از خوبان بدی ناید چرا پس
بتان را روی خوب و فعل منکر.
ناصرخسرو.
منگر در بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
هی به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نمازعاشقان بی بت روا نیست
سجود بت پرستان تازه گردان.
خاقانی.
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری.
خاقانی.
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم.
خاقانی.
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هرکس را ببینی بر گذرگاه.
نظامی.
دست بدان حُقه ٔ دینار کرد
زلف بتان حلقه ٔ زنار کرد.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
چون ماه عیان شد
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی.
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری.
سعدی.
نغمه ٔ فاخته و قمری و ساری و هزار
با سراینده بتان ناله ٔ زاغ و زغن است.
یغما.
- بت ختن، کنایه از کنیزکان و دختران خوبروی چینی است:
تا از می و از بت سخن انگیزد شاعر
می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز.
سوزنی.
- بت طرازی، کنایه از آن خوبروی که چون کنیزکان و زیبارویان طراز (شهری معروف در ترکستان) باشد:
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هرگونه ساز.
فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندورن شان بتان طراز.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیر باز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
- بت کشمیر، خوبروی کشمیری:
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که دل بحلقه ٔ زلفت چرا شدست اسیر.
معزی.
|| کنایه از آدم بیروح و بی حرکت. آنکه چون مجسمه بی جان باشد. || بمجاز، غضبناک و خشمگین: مثل بت بزرگ خشمگین و غضبناک نشسته.

بت. [ب َ] (اِ) مرغابی و معرب آن بط است. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج). جوالیقی در ذیل بط آرد:
بط پرنده ٔ معروف به قول ابن جنی بمناسبت صدایش بدین نام خوانده شده و صاحب کتاب الالفاظ الفارسیه آنرا معرب بت پنداشته است:
یکی رود کز سیم گفتی مگر
ببسته است گردون زمین را کمر
ز هر سو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین پر دله پوش.
اسدی.
- خربت، بت بزرگ را گویند که غاز باشد و آنرا خربته نیز گفته اند. (انجمن آرای ناصری):
تاک را دیدم آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچو دم روباهان
باز رز را گفت ای دختر بی عصمت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت.
منوچهری.
و رجوع به خربت شود.


سرو

سرو. [س َرْوْ] (اِ) پهلوی «سرو» (فرهنگ وندیداد ص 206) و «سرب » (بندهشن ص 116)، طبری «سور» (سرو) (واژه نامه ص 448)، عربی «سرو»، سریانی «شربینا» (بضم اول)، اکدی «شورمنو». اصل کلمه اکدی است. (معجمیات عربیه - سامیه ص 221). فرانسوی «سیپره ». «کوپرسوس » (ثابتی ص 187). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام درختی است معروف و مشهور و آن سه قسم میباشد: یکی سرو آزاد و دیگری سرو سهی و سیم سرو ناز و عربان سرو را شجرهالحیه خوانند، چه گویند هرجا که سرو هست البته مار هم هست. اگر برگ آن را بکوبند و با سرکه بیامیزند موی را سیاه کند. (برهان). درخت معروف و آن سه قسم است: سرو ناز که شاخهایش متمایل است، سرو آزاد که شاخهایش راست رسته باشد و سرو سهی که دو شاخش راست رسته باشد. (رشیدی):
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
یکی سرو بد سبز و برگش گشن
برو شاخ چون رزمگاه پشن.
فردوسی.
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد.
منوچهری.
حمام وفاخته بر شاخ سرو و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یالهفی.
منوچهری.
ما را بدل خاربنی سروی داد
برداشت چراغکی و شمعی بنهاد.
قطران.
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
به مکر خویش خود این است کار کیهان را.
ناصرخسرو.
گه مرا داد شکّرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار.
مسعودسعد.
دست قضا گر شکست شاخ نو از سرو
سرو سعادت به جویبار بماناد.
خاقانی.
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
نظامی.
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش.
نظامی.
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
سعدی.
از صفات سرو است: راستین. بلند. سرفراز. سرکش. تازه. جوان. جوانه.نوخاسته. سایه دست. پابرجای. پادرگل. پایدار. چمن زاد. بستانی. بوستان آرای. اگر کنایه از معشوق باشد به این کلمات تعریف کنند: موزون. سیمین. سیم اندام. گل اندام. بهاراندام. لاله رنگ. سمن بار. سهی بالا. صنوبرخرام. طوبی خرام. خوشخرام. پریشان خرام. قیامت خرام. بی پرواخرام. قیامت قیام. خرامنده. خرامان. چمان. یازان. نوان.سبک جولان. هوادار. خوشرفتار. روان. دلجوی. قباپوش. سبزپوش. یکتاپوش. (آنندراج).
- سرو آزاد، سروی که شاخهایش راست باشد. (آنندراج). سروی که راست رود و آن را به این اعتبار آزاد گفته اند که از قید کجی و ناراستی و پیوستن به شاخ دیگر فارغ است و بعضی گویند هر درختی که میوه ندهد آن را آزاد خوانند، چون سرو میوه ندهد آن را آزاد خوانند و جمعی گفته اند هر درختی را کمالی و زوالی هست چنانکه گاهی پربرگ و تازه است و گاهی پژمرده و بی برگ و سرو را هیچ یک از آنها نیست و همه وقت سبز و تازه است و از این علتها فارغ و این صفت آزادگان است، بدین جهت آزادباشد. (برهان) (آنندراج):
چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت.
فردوسی.
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.
اسدی.
سرو آزاد را جهان دورنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد.
خاقانی.
غمش بر غم فزود آن سرو آزاد
دل خود را بدست سیل غم داد.
نظامی.
- سرو خرامان.
- سرو روان:
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
- سرو سهی، سروی باشد دوشاخ و شاخهای آن راست می باشد، چه سهی به معنی راست آمده است. (برهان) (غیاث). سروی که دو شاخش راست رسته باشد. (آنندراج). سرو راست رسته:
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد شیر.
مسعودسعد.
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا بدست آید.
نظامی.
تا بو که یابم آگهی از سایه ٔسرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم.
حافظ.
و رجوع به سرو سهی شود.
- سرو کوهی، درختی است که گونه ٔ آن را کوکلان، ناژون، ورس، اورس، سندروس، ابهل، عرعر، ارچه، ارچاه، ارسا، ارورج و مای مرز نامند. سه گونه ٔ این درخت در ایران هست و آنها عبارتند از: پیرو، مای مرز و اورس. (یادداشت مؤلف).

سرو. [س َرْوْ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی):
خردمند روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.

تعبیر خواب

بت

اگر آن بت از جوهر بیند، دلیل که غرضش از دین پادشاهی و خدم و حشم است. اگر بیند آن بت از جوهر دور شد، دلیل که غرض از دین جمع کردن مال حرام است. اگر بیند بت در خانه است از عقل و دانش خود فروماند و متحیر شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند بت می پرستید، دلیل که بر خدای تعالی دروغ گوید و بر راه باطل است. اگر بیند بت از چوب است و او را می پرستید، دلیل که منافق است در دین. اگر بیند آن بت از سیم است، دلیل که از بهر هوای نفس تقریب کند به زنی که با وی میل دارد. اگر بیند آن بت از زر است، دلیل که میلش به کار مکروه و جمع مال است. اگر بیند آن بت از آهن است یا از مس یا از ارزیر، دلیل که غرضش از دین صلاح دنیا و طلب متاع او بود. - محمد بن سیرین

دیدن بت به خواب بر سه وجه است. اول: دروغ و باطل، دوم: مکار منافق، سوم: زن مفسدفریبنده. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

سرو

درختی مخروطی‌شکل، همیشه سبز، دارای شاخه‌های کوتاه پوشیده از برگ‌های ریز که بلندیش تا ۲۰ متر می‌رسد و چوب آن محکم و بادوام است،
* سرو آزاد: = (زیست‌شناسی) سَروْ
* سرو چمان: [قدیمی، مجاز] = * سرو روان
* سرو خوش‌رفتار: [قدیمی، مجاز] معشوق زیبا و خوش‌قدوبالا و خوش‌رفتار،
* سرو روان: [مجاز] معشوقی که قامتی چون سرو دارد و به‌زیبایی راه می‌رود، سرو خرامان، معشوق: ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد / راست‌ گویی به تن مرده روان بازآمد (سعدی۲: ۴۱۴)،
* سرو سهی: [قدیمی]
سرو راست‌رسته، درخت سرو که دارای شاخ و بال راست باشد،
[مجاز] معشوق خوش‌قد‌وبالا،
(موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: وگر سرو سهی را ساز دادی / سهی‌سَروَش به خون خط بازدادی (نظامی۱۴: ۱۸۰)،
* سرو کوهی: (زیست‌شناسی) = عرعر۲
* سرو ناز: (زیست‌شناسی) نوعی از سرو که مخروطی‌شکل و زیبا است و برای زینت در باغ‌ها و خانه‌ها کاشته می‌شود، درخت سرو، سرو نورسته و خوش‌نما، سرو شیرازی، سرو کاشی،


بت

مجسمه‌ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می‌کنند، صنم، بَغ، فَغ،
[مجاز] مطلوب، مقصود،
[مجاز] معشوق: هر کجا جلوه کند آن بت چالاک آنجا / خواهم از شوق کنم جامهٴ جان چاک آنجا (جامی: ۴۰)،

فرهنگ معین

سرو

(سَ رْ) [په.] (اِ.) درختی است مخروطی شکل که در نواحی کوهستانی شمالی ایران می روید. سرو آزاد، سرو سهی، سرو ناز و زادسرو هم گفته اند.

معادل ابجد

بت بی سرو پا

683

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری